از من بزرگترِ
دقیقن نمیدونم چند روز یا چند ماه ولی مطمئنم که بزرگترِ
مامان بزرگ میگفت به اسم همید!
از همون اوایل همیشه با هم بودیم
و از وقتی که خودمُ شناختم (ازین عبارت بدم میاد)
دوستش داشتمُ امکان نداشت جایی بدون اون برم...
شبا محالِ محالِ محال بود قبل خواب باهاش چند کلمهای حرف نزنم و بهش شب بخیر نگم
و صبحها همیشه با دیدنش یه لبخند روی لبم مینشست
فقط پیش اون بود که راحت راحت گریه میکردم و اون با صبوری اشکهامُ جم میکردُ فردا توی خندههام به روم نمیاورد!
همین مهربونیهاش روز به روز برام دوست داشتنیترش میکرد!
بهترین مونس شبها و یار خوابهای شیرینم بوده...
و من بخاطر انسی که باهاش داشتم خیلی خواب رو دوست داشتم...
از پر قوی سفید است و به رؤیای من رنگ پرواز میدهد...
بالشت کوچولویِ من
یاعلی