سالهای زندگی هرکسی
و زندگی خصوصی و اجتماعیش
همیشه با یه سری از نمادها و مکان ها و شخصیت ها گره میخوره
مثلن وقتی 5 سال دوره دبستان رو تو یه مدرسه میگذرونی
با دیدن ساختمون مدرسه تمام روزهای خوش کودکیت زنده میشن...
درسته که یه ساختمون یه مشت آجر و سنگ و سیمانه...
ولی تمام کودکی یه تعداد زیادی دختر بچه رو توی سالیان دراز توی دلش داشت...
و حالا اون بنا تخریب شده و جاش یه ساختمون باشکوه سبز شده و شده مدرسه پسرونه...
وقتی امروز از جلوی مدرسه هام رد میشدم ... محل دفن خاطراتَم رو به چشم میدیدم...
و این خیلی خیلی دردناک بود...
شاید دردناکترین نبود ولی یکی از دردناکترین اتفاقات بود...
چقدر دردناک