شش بهمن شش سال پیش...
دیروز سالگرد مامان بزرگم بود...
شش سال گذشت...
اون سال مثه فردا صبح من امتحان داشتم و کلن یادم نبود که امتحان دارم...
و تماس دوستم نیم ساعت قبل امتحان بهم یادآوردی کرد...
بگذریم...
اون تلفنی که بهمون خبر داد رو هرگز فراموش نمیکنم...ایضن ستونی که توی خونه من پاش نشستم و کلی گریه کردم...
توی اون خونه هر دو مامان بزرگَ م ُ ایضن زن داییم رو از دست دادیم...
اون خونمون رو دوست داشتم ولی بعد این اتفاقا هرگز دلم براش تنگ نشده...
برعکس اون خونه بعدیمون پر از اتفاقات خوب بود ولی دوسش ندارم به هیچ وجه!
باز هم بگذریم...
شش سال ازون روز میگذره
ولی من هنوز هم یاد روزهای قبل اون و بیماری مادربزرگ میفتم از همه نوع مریضی و مردن بدم میاد...
ازون خونه بدم میاد...از اتفاقات بعدش هم بدم میاد...
باوجود اینکه چیز زیادی از مراسم اون روز یادم نیست!
اون سال، سال خیلی سختی بود برای خانواده ما...
سال مردن های پیاپی... سال اتفاقات دور از انتظار:|
یاعلی