پیشگفتار!
ببخشید خیلی طولانی شده همشُ یه جا نخونین روزی یه خطشُ بخونین تا پست بعدی حوصلتون سر نره!
نخوندین هم نخوندین یه سری حرفای رویِ دل مانده بود...
یه مدت بود که فکر به رفتن عین موریانه داشت مخمُ میخورد
ینی تا این حد که رفتم استادمم انتخاب کردم!
گاهی ازش حرف میزدم ولی اکثرَن چیزی نمیگفتَم!
یعنی حتا به اینکه اونجا چطوری میتونم زندگی کنم
به اینکه بدون چادر چیکار کنم و
عایا مردای اونور دنیا محرم َن و فقط مردای ایران و عراق ُ عربستان نامحرمَ ن که باید جلوشون چادر پوشید فک کرده بودم!
به اینکه تنهایی چه شکلی زندگی کنم!
بورسیۀ چی بگیرم و ....
ینی یه مدت واقعن خودمُ روانی کردم...
پای ثابت تمام سرچ هام وقتی پای لپ بودم این چیزا بود!
آما!
بعد اون به یه نتایجی رسیدم که من نباید برم!
بدرک که 21 سال درس خوندمُ الان بیکارَم
بدرک که برای ادامه تحصیل استادا ممکنه بیسواد باشن
بدرک که رشته من علوم پایهَ س ُ از یه دیپلم فنی هم کمتر براش احترام قاعلن!
بدرک که تا 6 سال بعد آرزوهام هنوز خیلی از آرزوهام آرزو موندن و بعضَ ن شدن حسرت...
بدرک که کار پیدا نمیشه و من نشستم با مدرک ارشد بافتنی میبافم برای خودم
بدرک که اینجا زمستوناش بارون ُ برف نمیاد...
بدرک که تو ارشد هنوزم بچه ها سر نمره چونه میزدن!
بدرک که ممکنه هیچوخت هیچ پیشرفتی اینجا نداشته باشم!
و هزار تا بدرک دیگه...
من طاقت یه روز دوری از مامان بابامُ که هیییییییییییییچ من طاقت دوری از بالشمَ م ندارم!
بقول لیدا من دختر مامان باباییَ م !
من طاقت فقط تویِ سال 3-4 هفته دیدن مامان بابامُ ندارم...
من طاقت صدای خدای نکرده بیحال مامانمُ حداکثر بافاصله یکی دو روز بعد پیشش نبودن رو ندارم!
من طاقت توی غربت مریض شدن رو ندارم
من طاقت زندگی بدون آدمایی که دوسشون دارم رو ندارم...
ولی طاقت بیکاری رو دارم...
حتا طاقت هزار تا گوشه کنایۀ روزانه تو این مسائل رو هم میتونم داشته باشم...
+یه بار خیلی وقت پیشا داشتم با یه دوست عزیزی حرف میزدم!
بحث سر زندگی دور از خانواده شد بهم گفت من طاقت ندارم صدای مامانَ مُ از پشت تلفن بشنوَمُ مریض باشه
تازه در مورد زندگی تو یه نقطه دیگه ایران بجز شهر زادگاه بود!
من این حرف رو به یکی دیگه از دوستام گفتم خیلی بی عاطفه جوابمُ داد...
حالا هر دوی اونا فکر اول ُ آخرشون رفتنِ!
از دومی تعجب نمیکنم چون معتقد بود زندگی خودمِ و تا یه جایی پدر ُ مادر میتونن مهم باشن
ولی از فکر رفتن اولی خیلی تعجب میکنم...
+چیزایی که گفتم طاقتشونُ ندارم تجربه َشون کردم...
یاعلی
اما به هرحال...
نظر منو میدونی دیگه.
نگم دوباره. ایششش
:)))