از همان اول باید میدانستم...
از همان زمان که داستان صبر ایوب برایم زمزمه میکردی باید میدانستم،
که
بنا را گذاشته ای به نیامدَن...
چشم که هیــــــــــچ
باید در راه آمدنـــــــــَت جان داد...
و بعد
درست لحظه ای قبل از به باد رفتنِ آخرین ذرۀ خاکَم
بیـــایی...
بیاییُ با سر انگشتانَت
زنده ام کنی به دمِ عشقِ مسیحاییَ ت...
و من پروانه شوم ُ دورَت بگردم ُ در آتش نگاهَت بســـوزَم!
و تو با لبخند همیشگیَ ت بگویی...از همان اول که نیامدَم میدانستم تو تحمل آتش عشق را نداری...مـی سـو زی!
+و من این سوختن را دوست تر دارم!
یاعلی
از همان زمان که داستان صبر ایوب برایم زمزمه میکردی باید میدانستم،
که
بنا را گذاشته ای به نیامدَن...
چشم که هیــــــــــچ
باید در راه آمدنـــــــــَت جان داد...
و بعد
درست لحظه ای قبل از به باد رفتنِ آخرین ذرۀ خاکَم
بیـــایی...
بیاییُ با سر انگشتانَت
زنده ام کنی به دمِ عشقِ مسیحاییَ ت...
و من پروانه شوم ُ دورَت بگردم ُ در آتش نگاهَت بســـوزَم!
و تو با لبخند همیشگیَ ت بگویی...از همان اول که نیامدَم میدانستم تو تحمل آتش عشق را نداری...مـی سـو زی!
+و من این سوختن را دوست تر دارم!
یاعلی
بخشید و ابراض شرمندگی دارم ک ریختم ب هم این پست حسی رو :دی