پروسۀ طاقت فرسایِ کار های فارغ التحصیلی تا حدودی انجام شد و الان رفته روی بخش اداری که دیگه از دست من خارج عصط!
و من تویِ این چند روز خاطرات خیلی خوبی رو برای خودم جمع کردم!
چونکه یک دوست جانِ خیلی عزیزِ دلم اونجا پیشم بود و دیدنش من رو حسابی غافلگیر، هیجان زده و خوشحال کرد!
اونم کسی نبود جز نگین جانِ دلم!
اینقدر که این دختر ماهِ!
باید ببینیدش!
اصن یه وضی!!!!!
خیلی خیلی مهربون و من پیشش حسابی بهم خوش گذشت... اینقدر زیاد که توی دو سال مدتِ دانشجوییم بهم خوش نگذشته بود!
هم اتاقی های خوبی داشت و همگی با هم باعث شدن بهم خیلی خوش بگذره ولی گزینه اصلی نگین جانِ دلم بود...
بعد از انجام کارها و بدون فرصتِ کامل برای خداحافطی (:() راهی ِ سفر بعدی شدم....
یعنی مشهد الرضا... یعنی اشتیاق دیدار آبجی بزرگه...
همیشه اولین ها به یاد میمونن...
اولین لحظه ای که توی محوطه دانشکده نگین رو دیدم
اولین لحظه ای که توی خروجی راه آهن هانیه رو دیدم...
و اولین زیارت تنهایی ...
جای همگی دوستان سبز..
+حرف خیلی دارم ولی بماند برای بعد:))
یاعلی