تمام دیشب به این فکر میکردم که اگه سال چهلم قمری بودم شبِ نوزدهم...
چیکار میکردم که آقام نره مسجد..
. به این فک میکردم که خواستهٔ دلِ من مهمتر بود که بخوام پیش خودم نگهشون دارم،
یا درونِ آشوبِ از دلتنگیِ مولام؟؟؟
اصن چرا باید جلویِ دیدارشون با عشقشون رو بگیرم...
وقتی قرار بوده هیشکی حرفشونو نفهمه، وقتی قرار بود مظلوم ِ ابا المظلومِ عالم باشن...
چرا نمیفهمم وقتی مولام، با شوق به سمت مسجد پرواز میکردن،
وقتی قاتلِ خواب آلودهشون رو بیدار میکنن
چرا نمیخوام بفهمم دنیایِ پر از فریب و دروغِ ما آدمها برا مولام تنگ بود...
نفسشون میگرفت...
وگرنه مگه میشه دلشون بخواد از حسنینشون دل بکنن؟؟
مگه میشه دلشون هم کلامی با یادگارهای زهراشون رو نخواد؟؟؟
چه کردن و چه کردیم که آقامون، مولامون، دنیا با این همه عظمتش تنگشون آمد...
دیشب... آقا کدومامون رو برا نماز صبح بیدار کردن و ما در عوض شمشیر دست گرفتیم و ...؟؟؟
ایوای ِ من...
نکن ای صبح طلوع
نکن طلوع که زینب کمی بیشتر پدر داشته باشه...
+شب قدرتون آباد
++دعا یادتون نره
*شعر:سیدصادق رمضانیان
یاعلی