بسم رب السفر
سلام...
الان که دارم این مطلب رو مینویسم، توی یکی از جادههای مرکز ایران عزیزم، شب از نیمه گذشته و یک شب آروم بعد از بارون ِ شدید چندساعت پیش رو میگذرونیم...
من بیدارم و بیخوابم و دارم به تمام خاطرات چند روزِ زیبای گذشته فکر میکنم، دلم میخواد همه چیز تو ذهنم تثبیت شه و هیچوقت فراموششون نکنم، محبت انسانهایی که روحشون اینقدر بزرگه که تو جغرافیای جهان نمیگنجه...
دوستانی که بودنشون جهان رو چندین برابر رنگینتر و قابل زیستتر کرده...
خاطرات تمام شبگردیهای جادهها برام زنده شده، شبهای مهتابی یا مطلقا تاریکی که من، تنهاترین انسان جهان میشدم و همیشه خاطراتی بودن که لبخند رو بشونن رو لبم، یا گاهی ...
من جادهگردی رو با همهٔ سختیهاش عاشقم، چون بهم فرصت هضم اتفاقات پیش رو و گذشته رو میده...
حالا، فیس تو فیسِ جاده، هندزفری به گوش، دارم به شیرینیهای چند روز رؤیایی گذشته فک میکنم...
روزهایی که یک آرزوی تیک خوردهٔ منن..
اصلا نمیدونم هنوز کسی اینجا رو میخونه یا نه، ولی من باید شروع کنم به نوشتن، و کجا بهتر از وبلاگ عزیزم...
بامداد هجده مهر ۱۳۹۷
میان ایران
یاعلی