یه چند وقتیه یه موضوعی داره رسمن آزارم میده!
هی میخاستم ازش فرار کنم ولی خب انگار فقط با نوشتنِ ش هست که آروم میشم...
++اگه حساسید نرید ادامه مطلب...چیزای خوبی ننوشتم:|
من مرتضی پاشایی رو نمیشناختم
نه صداشُ نه چهرشُ نه هیچ آهنگ کاملی ازش شنیده بودم...
فقط یه بار تو تی وی دیده بودمش یکی گفته بود این پاشایی خوانندهَ س.
بعد مرگش هم آه جانسوز نکشیدم ُ اشکی هم نریختم
چون هر کسی یه جوری بلخره میمیره...
خیلی زود خبر فوتشُ شنیدم و یه فاتحه و والسلام...
ولی یه چیزی حال منُ بد میکرد... دلیل مرگش!
من هرگز اهل وبلاگ خونی افراد سرطانی نیستم و مثل بی بی یا یسرا هم در موردشون نمیدونم!
فقط یه نفر رو میشناختم که بعد ها فهمیدم سرطان خون داره
یادمه یه بار که قرار بود پیوند مغز استخوان بگیره من چقدر بی اختیار گریه کردم...
آدمایی که تو اوج زندگیشون به این بیماری لعنتی مبتلا میشن و فوت میکنن رو هممون شاید خیلی دیدیم!:|
اگه اون آدم یه جوون باشه بیشتر دل میسوزونه...
اگه بچه باشه دیگه دهشتناکِ!
هفته پیش یه بازارچه خیریه ای برای کودکان سرطانی برگزار شده بود
از طرف یه بیمارستان فوق تخصصی این بیماری!
چیزهایی که اونجا دیدمُ شنیدم یه هفته َس داغونم کرده...
مسئولین اون بیمارستان داشتن یه کار خیریه رو مدیریت میکردن
برای بچه هایی که پزشکان کلن ازشون قطع امید کردن
و خواسته بودن که برای این بچه ها اسباب بازی بخر تا اینقدر بازی کنن که توی آرامش بمیرن...
چون دیگه هیچ دارویی جوابگو نبود براشون و اثر نمیکرد...
وقتی میگ اگه بچه باشه دهشتناکِ منظورم همینه...
اون بچه هیچی از زندگی نفهمیده!
به آرزو داشتن نرسیده
مدرسه نرفته
از دنیا سهمش شده یه اتاق سفید استریل
و از تکنولوژی فقط دستگاههای پزشکیشُ دیده ...
این بچه ها دارن روزهایی رو با بدترین دردها میگذرونن که
من ِ بیخیال از اونا به فکر دوباره ارشد خوندن بودم...
به فکر ست کردن وسایل اتاقی بودم که اونا هرگز نداشتنش...
به فکر تولد دوستانی بودم که اون حتا معنیشون رو نمیدونه...
+هر روز سر درد بیمارستان آنکولوژی امیر یه پلاکارد از فوت چنتا ازین بچه ها نصب میشه...
نمیدونم دلیلش چیه یا حتا به کی مربوط میشه...
ولی همین قدر میدونم که به قدر یه دعا برای سلامتیشون گردنم حق دارن...
++ببخشید بابت ای حرفا...
یاعلی
ممنون...