مـ ــانـــ ـــده تـا پــ ــروانــ ــگی

دلخطــ ـی هایـــ َــــم
مـ ــانـــ ـــده تـا پــ ــروانــ ــگی


ســ ـــ ــلام
نام کوچک خداست...

------------------------------
جایی برای نوشتن در خلوتُ سکوت...

-----------------------------

اینجا "دلــــــــــــــــــخطــ " است
لطفا "دستــــــــــــــخطــ " نذارید...


-----------------------------

«هذا من فضل ربی»

----------------------------

«الهی و ربی من لی غیرک...»

---------------------------
گر اسیر روی اوییـــ نیست شو پـــروانه شو
پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست

----------------------------
"اکثر" مطالبی که اینجا میخونید از خودمه
خــوب و بــدش رو بهم بگید

هرگونه برداشت "دلــانه" مجاز است...
هرگونه کپی پیگرد "انســـــانی" دارد...

این مدت که بلاگفا قطع بود خیلی زیاد دلم برایِ روزایی که اونجا مینوشتم تنگ میشد...


بعد که وبلاگا برگشت وب من تا بهمن 92 بیشتر آرشیوَ م نیومد و دیگه هم آپدیت نشد!

و تو همون تاریخ گیر کرد... در صورتی که مال اکثرن برگشته...


حالا من یک بَک آپ کامل دارم اصن مسئله ای نیست...


امروز رفتم سری به خونه قدیمی م بزنم...چقدر خاطرات که برام زنده نشد...


چه روزایی رو پشت سر میگذاریم و فراموش میکنیم...


یه حجم زیادی از نوشته هام رو خوندم... یه چیز ِ خیلی بزرگی توی نوشته هام تغییر کرده...


اونموقه ها حداقل وقتی حالَ م از دست زمونه خوش نبود خیلی بیشتر از بقیه مواقع مینوشتم...


ولی الان مدتیِ که چه خوش بودَ م چه ناخوش دستم به نوشتن نرفته...


نمیدونم چرا نوشتن آرام بخشی ش رو برام از دست داده...


شایدم حجم انبوه کلمات تویِ ذهنم مانعِ نوشتنِ... نمی دو نم! :(


+تمام اتفاقات دنیا توشون درس هست برای ما... حتا خرابیِ بلاگفا...


یاعلی

  • سارا سادات

نظرات (۵)

منم یه دمته نمیتونم بنویسم...یعنی یه جورایی به خودم اجازه نمیدم بنویسم...
آخه طی یه سری دردسرای پشت هم که پیش اومد انگاری تمرکزمو دادم رفته...
تا میخوام درباره ی یه سوژه ی جالب بنویسم صد تا موضوع دیگه میاد تو ذهنم و قاتی میشه باهم که سرانجامش، یه متن میکس شدست که انگاری از توی یه دسته فکر که تو یه اتاق تنگ به زور جا شدن به دست اومده...اه اه اه>_< خیلی اصابم خورد بید
خلاصه نوشتن این مطالب رو توهین به قلمم میدونم:/
:( دلم برای نوشتنم تنگ شده به قاعده ی جوندار تک سلولی...
پاسخ:
دقیقن میفهمم اینُ!
بعد کم کم که نمینویسی کلن سبک نوشتنت رو فراموش میکنی و رنگ چیزایی که میخونی رو میگیری
بعد هی نارضایتی پشت نارضایتی :((

خیلی بده این حس...اونم برا یکی مثه من که همه حالم خوبم تو نوشتن بود :(
  • فاطمه صادقی
  •   لبخند بزن به نسیمی که مدام نوازشت می کند .
    و به بلبلانی که با حس وشوقی وصف ناپذیر برایت ترانه ای عاشقانه سر می دهند.لبخند بزن به دیروزی که خوش بود و به امروزی که زیباست و به فردایی که رویایی
    خواهد بودلبخند بزن به آسمانی که برای لطافت زمین زیر پایش، اشک شوق جاری می سازد.
    لبخند بزن به شقایق ها، نیلوفر های آبی و نرگس ها…..لبخند بزن به تمام گلهای عالم که از زمینی سخت می رویند و جهان را زیبا می سازند.لبخند بزن به خدایی که با نعمتهایش، لبخند را میهمان لبهایت می کند.
    شاد باشی دوست عزیز:)
    پاسخ:
    عالی بود این نوشته...

    ببخش که من تازه دیدمش
    بنویس سید جان تازه من تصمیم گرفتم مث بچه آدم بیام وبلاگت و گند نزنم :دی
    پاسخ:
    چه گندی عزیزمممم؟؟؟

    من میخام ولی نمیشه...:)
    من بلاگفاتو ندییییییدم چراااا؟!!
    پاسخ:
    سعادت نداشتی :))
  • فیروزه ای
  • :(
    پاسخ:
    :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">