مـ ــانـــ ـــده تـا پــ ــروانــ ــگی

دلخطــ ـی هایـــ َــــم
مـ ــانـــ ـــده تـا پــ ــروانــ ــگی


ســ ـــ ــلام
نام کوچک خداست...

------------------------------
جایی برای نوشتن در خلوتُ سکوت...

-----------------------------

اینجا "دلــــــــــــــــــخطــ " است
لطفا "دستــــــــــــــخطــ " نذارید...


-----------------------------

«هذا من فضل ربی»

----------------------------

«الهی و ربی من لی غیرک...»

---------------------------
گر اسیر روی اوییـــ نیست شو پـــروانه شو
پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست

----------------------------
"اکثر" مطالبی که اینجا میخونید از خودمه
خــوب و بــدش رو بهم بگید

هرگونه برداشت "دلــانه" مجاز است...
هرگونه کپی پیگرد "انســـــانی" دارد...

خب خب خب...

امروز یه روز خاصِ که توش هیشکی حق نداره :( باشه!

حتا :| یا :/ هم هیچ جایگاهی ندارن!

و همه باید :) باشن...

تازه اونم نع!


باید :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))) ....

و ^_________________________________________________________________________________...^

باشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــن!


چرا!؟ میگم حالّــــا!


  • سارا سادات

زندگی بهم فهمونده که هر دنیا هر چقدرم بزرگ باشه بازم از دو حرف تشکیل شده "ه" و "ق"


چیزی بینِ


هق هقِ نالانِ گریه


و


قه قهِ مستانۀ خنده...


و لاغیر...



یاعلی

  • سارا سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا سادات

چه کیفی داشت دیدن این نشونه‌ها برای یاد کردن دوستای گلم :)

فوتو بای می : یک عصر دلپذیر :)



فوتو بای می : روز 15 رجب، اری بهشت 94



یاعلی

  • سارا سادات

دوهفته پیش در چنین روزی دختر شمالی ِ شیطون ِ عزیزم رونمایی شدن و اومد شیراز و چند ساعتی رو با هم بودیم...


شاید کار خاصی واسه خوش گذروندن انجام ندادیم و فقط راه رفتیم و حرف زدیم ولی به من خیلی خیلی خوش گذشت...

چون اولین بار بود میدیدمش...


او خسته و خوابالو بود چون شب قبلش رو توی جاده بوده و هر دومون هیجان زده...

جای قرارمون یکی از باغهای شیراز بود و من تا وارد شدم یک زوج عاشق(!) دوربین دادن دستم تا ازشون چنتا عکس بندازم و این شد که بنفشه خاتون جونم اول منُ پیدا کرد و پریدیم تو بغل هم...

خیلی عالی بود...خیلی زیاد به من خوش گذشت و تا اخرین دقایق شیراز بودنش همراهیش کردم!


همون شب خودم راهی جاده ها شدم تا بلخره بعد هشت ماه تشریف ببرم برای امور فارغ التحصیلی!

و فردا ظهرش رسیدم مقصد! اینکه چطوری رسیدم و چه ماجراهایی پیش اومد بگذریم...

چنتا از دوستای دورۀ ارشدم بودن و دیدمشون ولی من با یک دوست خاصتری قرار داشتم!


بلخره حدود ساعت 2 بود که به دیدار یار نائل گشتیدیم(!) و وسط دانشگاه اونموقع روز در مقابل چشمان گرد شده خورشید خانوم دوست جان رو دیدم:))

و اون کسی نبود جز نگین بانوی آسمون نشین :))

یک عالمه وسایل دست اون بود منم که ساک و کیف و اینا...

ولی از بغل کردن هم غافل نشدیم...

وقتی از دور میومد با همه خستگیش ولی ابخند خوشکلش رو لباش بود و من کلی کیف کردم از دیدنش...

حدود یک هفته رو پیش نگین بسر بردم...


به جرئت میتونم بگم بهترین روزهایی بود که توی اون شهر گذروندم...بخصوص برا من که اونجا پر بود از اتفاقات جورواجور و فراز و نشیب و سختی...

و روزهای آخری که توی اون شهر بودم برام سخت و طاقت فرسا بود

حالا داشتم یک سری خاطرات رنگی رنگی و خوشکل جایگزین اونهمه سختی میکردم...

خیلی خوب بود خیلییییییییییییییییییییی

شاید یک سری جاهایی که میرفتیم تکراری بودن ولی اینکه با کی بری خیلی خیلی فرق داره...

نگین ازون دسته دخترایی ِ که حتا اگه یک روز کامل دانشگاه باشه یا یک عالمه کار داشته باشه و کلافه باشه هم پیشش به آدم خوش میگذره!

و اون یک هفته برایِ من به معنای واقعی کلمه خاطره ساخت...

خاطرات خیلی قشنگ...

خودش و هم اتاقیاش باعث شدن روزای خیلی خوبی رو سپری کنم...

و روز اخر به خاطر حجم کارهای اداری من و کلاس نگین نشد درست و حسابی از هم خداحافظی کنیم و این توی دل من موند :(


و من دوشنبه گذشته راهیِ مشهد شدم...

سفری که هنوزم باورم نشده رفتم ...

اصرارهای هانی به مامانم جواب داد و منم که حال روحی ِ خوبی نداشتم مجوز یک سفرِ دو روزه به مشهد رو گرفتم :)

پدر و مادر گرامی بشدت اصرار داشتن که بیشتر از دو روز مزاحمش نشو و قبل حرکت بلیط برگشتت رو بگیر که خداروشکر میسر نشد :))

من تا حالا تنها مشهد نرفته بودم!

وقتی وارد راه آهن شدم قشنگترین درهای کشویی عمرم رو دیدم:)

چون که به روِیِ ماهِ آبجی بزرگم باز میشد ُ من هنوزم باورم نمیشد که توی مشهدم...

بعد یه بغل گنده و کلی ماچ ماچ رفتیم سمت ماشین!

(هرچی هانی میگف زشته جلو مردم گوش من بدهکار نبود:))

و مستقیم منُ برد حرم...

و چه حرمی...

کل خیابونای منتهی به حرم و خود حرم چراغونی بودن و بشدت زیبا شده بود...من همش میخندیدم و هانی بهم میگف من جای تو بودم گریه میکردم ولی من هنوز باورم نشده بود که کجام...واسه همینم واکنشم خنده بود :)

بجای دو روز 5 روز و نیم موندم پیش عزیز ِ دلم ُ هر بار مامان زنگ میزدن کلی اصرار میکردیم که یه روز دیگه :))

و تویِ این 5 روز هانی برام سنگ تموم گذاشت...هیچوقت این شکلی مشهد نرفته بودم...

یک سفر سیاحتی زیارتی درجه یک...

با خانواده ش آشنا شدم و برام جالب بود که چقدر با رویِ گشاده منُ تو جمعشون راه دادن و من به عنوان دوست شیرازیِ هانیه معروف شده بودم...

من صبحها میرفتم حرم و موقع ظهر با هانی برمیگشتم خونه ... چه حرم گردی های لذت بخشی...

برای تک تک دوستای گلم دعا کردم و از حضرت بهترین ها رو براشون خواستم...


روزهایی مشهد بودم که هیچکدوم حتا توی ِ خواب هم نمیدیدیم...شاید گاهی حرفش رو میزدیم ولی برامون خیلی دست نیافتنی بود که توی ِ چنین شرایطی کنارِ هم باشیم...

بلخره مجوز من تموم شد ُ من باید برمیگشتم

و تا اخرین لحظات مشهد بودنم هانی پای اتوبوس کنارم بود و نمیتونستیم از هم دل بکنیم ...

و بلخره سفر من در روز شنبه 5 بعداز ظهر تمام شد و یکشنبه صبح من رسیدم خونمون :))


و دو هفته طلایی برام ثبت شد...

اون هم در کنار دوستانی که بخاطر داشتنشون خدا رو شکر میکنم و به خودم میبالم...


+تا سه سال پیش هیچوقت فک نمیکردم با دوستانی که به واسطه وبلاگم با هم آشنا شدیم اینقدر صمیمی بشم که حتا برم خونشون...

ولی این اتفاق افتاد...برای همین هم بشدت وبم رو دوست دارم و دلم برای جایی که دوستام رو پیدا کردم (بلاگفا علیه العنه) تنگ شده...:(


++ممنون از خدا و امام رضا و دوستام که حالمُ خوب کردن...

به این مدت احتیاج داشتم:))


+++شاید سفرنامه تصویری هم گذاشتم:)) بعدهااااااااا



یاعلی


  • سارا سادات

اگه با کمبود انرژی مواجه شدید برید سفر

اگه با کمبود محبت مواجه شدید برید سفر

اگه با کمبود روحیه مواجه شدید برید سفر

اگه با کمبود خاطره مواجه شدید برید سفر

اگه با کمبود احساس دچار شدید برید سفر

اگه با کمبود هیجان مواجه شدید برید سفر

اگه با کمبود خواستگار مواجه شدید برید سفر

حتا

اگه با کمبود بودجه مواجه شدید برید سفر!


اصن سفر بدجوری بر هر درد بی درمان دواست!

اوصیکم به سفر حتا :)

سارا (ره)!



+قریب به دو هفته ست که تو سفرم ُ الحمدلله خیلی بهم خوش گذشته و یک عالم خاطرات خوبُ دوست داشتنی کنار دوستای گلم برام رقم خورد!:))


مخصوصن که دیدار امام رضا(ع) هم بهش اضافه شد اصن یه وضی:))

آخدا عاشقتم...شکرت :))


++یکی از تصمیم هایی که گرفتم اینه که سعی کنم بیشتر بنویسمُ از خجالت رفقا در بیام...باشد که رستگار شوم:)

یاعلی

  • سارا سادات

پروسۀ طاقت فرسایِ کار های فارغ التحصیلی تا حدودی انجام شد و الان رفته روی بخش اداری که دیگه از دست من خارج عصط!


و من تویِ این چند روز خاطرات خیلی خوبی رو برای خودم جمع کردم!

چونکه یک دوست جانِ خیلی عزیزِ دلم اونجا پیشم بود و دیدنش من رو حسابی غافلگیر، هیجان زده و خوشحال کرد!

اونم کسی نبود جز نگین جانِ دلم!


اینقدر که این دختر ماهِ!

باید ببینیدش!

اصن یه وضی!!!!!


خیلی خیلی مهربون و من پیشش حسابی بهم خوش گذشت... اینقدر زیاد که توی دو سال مدتِ دانشجوییم بهم خوش نگذشته بود!

هم اتاقی های خوبی داشت و همگی با هم باعث شدن بهم خیلی خوش بگذره ولی گزینه اصلی نگین جانِ دلم بود...


بعد از انجام کارها و بدون فرصتِ کامل برای خداحافطی (:() راهی ِ سفر بعدی شدم....


یعنی مشهد الرضا... یعنی اشتیاق دیدار آبجی بزرگه...



همیشه اولین ها به یاد میمونن...

اولین لحظه ای که توی محوطه دانشکده نگین رو دیدم

اولین لحظه ای که توی خروجی راه آهن هانیه رو دیدم...

و اولین زیارت تنهایی ...


جای همگی دوستان سبز..


+حرف خیلی دارم ولی بماند برای بعد:))



یاعلی

  • سارا سادات

من؛

اینجا؛

در پایان یه بخش از زندگیَ م،

یک بخش سخت...خیلی سخت!

با نگاهی به تمام لحظاتی که گذشت و

خاطراتی که ماند...

با حسرت و دلتنگی و شادی

و امروز

از تمام غم و شادی‌ها

اشک‌ها و لبخندها...

تنها تصویری باقیست...

گاهی بسیار واضح...گاهی بسیار مبهم!

و این نیز گذشت...

با تمام سختی هایش...با تمام خوشی هایش...با تمام اشک ها و لبخندهایش...


و من؛

بزرگتر از همۀ سه سال گذشته...

گذشته از همه رنج ها و خوشی هایش...

گذشته از فراز و نشیب هایش

گذشته از غم و شادی هایش...


بر قله خاطراتم

              با لبخند

                       ایستاده ام


در حال ساختن خاطرات جدید ...خاطراتی زیبا!




  • سارا سادات

عیدتون مبارک...




یاعلی
  • سارا سادات

کلافهَ م کرده

همش غر میزنه...

حرف گوش نمیده!

هر چی باهاش حرف میزنم

هر چی میبرمش خرید

میبرمش گردش

نازش میکنم

بازم  غر میزنه!

اصلن به هیچی راضی نمیشه و آروم نمیگیره!

یه بند بیقراری میکنه و حرف خودشُ میزنه...

اصلن گوشش بدهکار نیست که من چی میگم!


اینقد نصیحتش کردم که دیگه تازگیا همون غرَ م نمیزنه...

میشینه یه گوشهُ و زانوشُ بغل میکنه و زل میزنه بهم...

نه حرفی نه غری نه اشکی...

قهر کرده فک کنم...

میگه مگه تو بزرگترَمــی که همش امر ُ نهی میکنی...

یکی نیست بهش بگه "عزیز دلم درسته من بزرگتر نیسدم ولی مسئولیت کاراهای تو به عهدهۀ منِ!"

کسی که تو رو سرزنش نمیکنه... منِ طفلی باید جور تو رو بکشم :(


ولی بازم انگار نه انگار...اصلن بهم توجه نمیکنه و دلش برام نمیسوزه!


خلاصه اینکه خیلی سرتقِ این سارا کوچولوی درونِ من!


یاعلی

  • سارا سادات